مدیسا مدیسا ، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره

مدیسا دختر کوچولوی مامان رزی و بابا مازی

برگشتن بابا ایرج از کانادا 01/06/91

شب ساعت یک نصفه شب بابایی رسید خونه ، شما باوجود اینکه تب داشتی و حال و حوصله نداشتی برای اومدن بابا ایرج خوشحالی می کردی .بعد از دیدن بابایی اولش کمی خجالت کشیدی بعد هی نگاش می کردی وکم کم یخت باز شد. لباسهایی که بابایی برات سوغاتی اورده بود را یکی یکی میپوشیدی و خوشحالی می کردی. و البته ناگفته نماند چون مدیسا خانم عشق بابایی ایرجه براش سنگ تموم کذاشته بود: لباس، خوراکی، اسباب بازی، بدلی ، وسایل نقاشی و....و مهمتر از همه اینکه بابایی ایرج از 6 ماه ویزاش فقط دوماهش را استفاده کرده بود و به خاطر دلتنگی شما خانم کوچولو زودتر برگشت ایران عشق من انشاءالله به زودی بتوانیم محبتهای بابا ایرج و مامانی پروین را که از ماههای اول تولد شامل حالت بو...
7 آذر 1391

اولین شبی که پیش مامان و بابا نبودی!

از اول عمرت تا حالا پیش نیومده بود که شب پیش مامان و بابا بخوابی منم اصلا راغب نبودم این مسئله رو تجربه کنم چون فکر می کردم هم خودت هم ما تحمل نداریم! چهارشنبه از صبح خونه خاله مهرینا بودی رفته بودین باغ وحش و تا شب بهت حسابی خوش گذشته بود ! آخر شب که باهات تماس گرفتیم و می خواستیم بیایم دنبالت التماس آمیز میگفتی نمیام میخوام خونه خاله مهری بخوایم.همگی تصمیم گرفتیم اولین شب بدون هم بودن را تجربه کنیم .بابا مازیار حدس میزد شما خانم کوچولو بهانه مارو بگیری ولی اینطور نبود .خوشحال و خندان در کنار خاله مهرینا خوابیده بودی ولی نبودنت روی تخت اصلا برای ما راحت نبود. با جای خالیت صحبت می کردیم و از دور قربونت می رفتم .تجربه جالبی بود ! ...
7 آذر 1391

رفتن به مهدکودک 08/07/91

وای دختر نانازی من به خدا بر خلاف میلم تصمیم گرفتم بفرستم مهد کودک دوست داشتم به همون روالی که داشتی تا ظهر استراحت می کردی و از ظهر به بعد هم به میل خودت هر کاری دوست داشتی بکنی ! ولی ا0عزیزم سنت دیگه سن یادگیری و فعالیت است .تو خونه نه آموزشی داری و نه معاشرتی با بچه ها و مامان رزی دوست نداره به خاطره احساسش که تورو ناراحت نبینه و گریه تو رو نبینه از پیشرفتات باز داره. بارفتنت به مهد کودکی خیلی از مسائلت فرق می کنه بزرگتر و مستقل تر میشی .ضمنا از هوش سرشارت هم استفاده بهینه خواهد شد.الان 2 هفته ای میشه که داری میری، پیشرفتت هم معمولی بود . بابائی و مامانی باهات میان ، یکیشون می ایسته بیرون یکیشون میاد کنار شما . و تا میخوان بی...
7 آذر 1391

تاخیر در نوشتن مامان رزی

دختر قشنگم میدونم که مامان رزی خیلی زود به زود باید وبلاگ شما را به روز کند ولی خدا را شکر خودت دیگه بزرک شدی و میدونی که مامان رزی خیلی درگیره .مامان رزیتا مادر مدیساست کارمند شرکته همسر بابا مازیه فرزند مامانی بابایه و.... حالا ناراحت نشو همه مطالب جمع کردم هیچ چیز را هم از قلم ننداختم و مینویسم. بریم با هم بخونیم ...
7 آذر 1391

وقتی با هم برای اولین بار رفتیم تجریش! 15/06/91

دختر کوچولوی من دیگه اینقدر بزرگ شده که با مامانش تنهایی میرن گردش و کلی هم بهشون خوش میگذره. همیشه به مادر و دخترایی که با هم میرفتن بیرون حسودیم میشد، انگار حسادتم دیگه داره برطرف میشه !! دوشنبه سره کار نرفتم که در خدمت دخترم باشم با هم صبحانه خوردیم ، یک کم کارامون را کردیم ساعت یک ربع به سه بود که راهی تجریش شدیم. رفتیم پاساژ چرخیدیم مغازه ها را دیدیم امامزاده صالح رفتیم دعا کردیم، رفتیم شام خوردیم ، کافی شاپ رفتیم بستی خوردیم و ساعت 11 برگشتیم خونه! خیلی بهم خوش گذشت ! از داشتن دختر سه و نیم ساله فهیم تر از سنش به خودم می بالم ! ...
23 آبان 1391

تولد سه سالگی مدیسا

خدای مهربون که با درایت و توانائیت مخلوقات کوچولو و دوست داشتنی از جمله مدیسای عزیز به خانواده ها عطا میکنی ، ازت سپاسگزارم ، ازت واقعا ممنونم که با آفرینش این فرشته های کوچولوی زندگی مامان و بابا ها را رونق میدی.     سه سال پیش اول تیرماه سال 1388 دختر مو سیاه چشم وابرو مشگی اخمو پا به عرصه وجود گذاشت پس قول میدم مادامی که زنده ام این روز زیبا و به یادماندنی را جشن بگیرم و به وجود دخترم افتخار کنم.     برات آرزوی بهترینها را دارم بهترینم !! ...
7 مرداد 1391

سفر کیش

همیشه میگفتن بچه دار که میشی حتی سفر رفتن هم بر اساس علائق بچه تغییر میکنه ، حالا داریم تجربه میکنیم .من کیش چندین بار رفتم و هر دفعه هم پشیمان برگشتم ، ولی اینبار به عشق مدیسا خانم و بردن به جاهای دیدنی کیش و دریای کیش ، نه تنها ناراضی نبودم بلکه کاملا خوشحال هم بودم .   هم من هم بابا مازی حتی الامکان سعی کردیم که همه چیز وفق مرادت باشه و خاطره خوبی از سفرت داشته باشی.   ان شااله موقعیت داشته باشیم و سفرهای به مراتب بهتر و دورتر از کیش هم دختر نانازمون را ببریم ! ...
7 مرداد 1391

پستونک

وای عزیز دلم ،سخت ترین وظیفه مامان رزی و بابا مازی ترک دادن دختر یکی یکدونه شان جهت خوردن پستونک بود! دوشنبه و سه شنبه تعطیلی رسمی بود ، فوری به این فکر افتادم حالا که صبح زود نباید بریم سرکار و اگر خانومی بی تابی پستونک کرد میتونیم تحمل کنیم پس بسم الله !! یکشنبه شب کلی باهات صحبت کردیم که پستونک آلوده است به درد نمی خوره ، فقط نی نی کوچولوها باید پستونک بخورن ، اگر نخوری هرروز برات جایزه میخریم ، دندونهات خوشبو میشه و ....   امروز دقیقا 4 روز که لب به پستونک نزدی ولی الهی قربونت برم ،خیلی داری اذیت میشی ، شبها چندین بار بیدار میشی و زار زار گریه میکنی و با التماس ازم پستونک میخوای ! منم خیلی خودم رو کنترل میکنم که بهت جواب...
18 خرداد 1391

تکه کلامهای بامزه!

خودم میدونم که هر مادری فکر میکنه بچه خودش خاص است ولی به خدا فقط نظر شخصی من نیست که تو خانوم ریزه مامان رزی خیلی بالغ تر از سن وسالت هستی و بیشتر از سنت درک میکنی ! تکه کلامهات انقدر بامزه است که حد نداره . مثلا با عروسکت که داری بازی میکنی بهش میگی : اگه به حرف مامان مدیسا گوش ندی و صورتت را نشوری از غصه دق میکنم و گریه میکنم و تنهات میذارم ! شبهاکه کنارتختت میخوابم با دستهای کوچولوت نوازشم میکنی و آهسته زیر لبت میگی :شیکرم ،نانازم،عسلم ، خوابهای خوب ببینی !   یکی از بازیهای مورد علاقه ات اینه که به من میگی مامان مثلا گریه کن تا من آرومت کنم ،و با این کلمات منو آروم میکنی : دختر قشنگم ، عشق مامان گریه نکن چون...
17 خرداد 1391