مدیسا مدیسا ، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

مدیسا دختر کوچولوی مامان رزی و بابا مازی

وقتی اولین بار رفتی تئاتر!

مدیسا جون ، نمیدونی مامان از اینکه دخترش به سنی رسیده که میتونه به تئاتر و سینما و گردش ، چقدر خوشحاله! از اینکه دخترش دیگه مٍثل دوستش باهاش همراه می شه ، مثل مامانش اهل هنر و موسیقی و تفریح و گردش و تنوع و .... هست! بلیط تئاتر "الاغ ننه کوکب " رو گرفتم و با هم راهی تئاتر شدیم . خیلی نگران و مردد بودم که آیا از محيط تاریک و بسته تئاتر و سینما خوشت می آد یا نه؟! تمام مدت به چهره ات با دقت نگاه می کردم که از موقعیتت راضی هستی یا نه؟ حواست دقیق به مضمون تئاتر هست یا نه؟ خوشبختانه کاملا رضایت بخش بود! و هم از تئاتر خوشت اومده هم از محيط! تا حدیکه هنوز هم تا بیکار میشیم می پرسی مامان میشه بریم تئاتر الاغ ننه کوکب؟ خوشحال می شم اگر ...
6 خرداد 1391

نوروز سال 91

عزیز دل مامان ،امسال بزرگتر شده بودی ،عاقل تر شده بودی و در همه کارهای سال نو با مامان همفکری میکردی ! امسال قشنگترین و زیباترین نوروز رو داشتیم چون دختر خوشگلمون بزرگ شده بود و همراه مامان و بابا برای رسیدن سال جدید همکاری میکرد. سفره هفت سین را با هم خریدیم و با نظر شما خوشگلترین سفره هفت سین را چیدیم . مدیسا جونم خیلی از کارات شبیه مامان رزیتا است چون منم عاشق این رسوم سنتی و این شادیها هستم و از همین بچگی تو هم برای این مراسم ذوق داری! مامان و بابای کارمند از تعطیلات دو جور لذت می برند :  رفع خستگی و رسیدگ به کارهای عقب افتاده ٢:لذت بردن در کنار فرزند عزیزشون منو بابا مازی هم فکر اینکه 6 روز تمام در کنار دختر گلما...
6 خرداد 1391

جملات جالب خانوم بزرگ !!

مدیسای عزیزم ، بعضی مواقع یک حرفهایی میزنی که به سنت شک میکنم ! چند شب پیش بابا مازیار گفت زودتر بخوابیم ، من گفتم نه یک کم دیگه بیدار بمونیم آخه مدیسا خوابش نمیاد ، بابا هم قبول کرد ! تو یکدفعه با پوزخندی روکردی به ما و گفتی : خدا چه در و تخته را جور میکنه !! من و بابا از خنده مرده بودیم ! کلا هم زودتر از همه هم سن و سالهات به حرف افتادی هم قلمبه سلمبه تر از هم سنات حرف میزنی . عزیزم شیرین زبونم هر چی بزرگتر میشی شیرین تر ، دلنشین تر ، جذاب تر و دوست داشتنی ترین دختر کوچولوی مامان میشی !!                        ...
29 فروردين 1391

مدیسا جون بزرگتر شده است!!

از این که مامان رزیتات اینقدر تنبل است و هرزگاهی سراغ وبلاگ نانازیت می آد خیلی ببخشید! تواین مدتهای زیادی که سراغ نوشتن نیامدم خیلی جریانات کوچولو به وجود آمده ولی خوب مامان رزی که همه رو نمی تونه یه یاد بیاره ، فقط بدون که تو این چند ماه آخر انگار یک دفعه بزرگ شدی. دیگه به عنوان یکی از اعضای خانواده کوچولومون واقعا به چشم میای. نبودنت واقعا حس می شه وبودنت کاملا جو را عوض می کند.                                       آنقدر شیرین زبان و خوش ب...
3 اسفند 1390

علاقه به کلاس رفتن

دختر کوچولوی تنبلی ، یکشنبه ها کلاس نقاشی و سه شنبه ها کلاس ساخت و ساز داری و مامان رزی تا از سرکار برمیگرده باید سریع آمادت کنه تا باهم راهی کلاس شیم ! هردفعه هم کلی باید ازت خواهش کنم که باهام همکاری کنی و حاضر شی بریم ، کلی غرغر میزنی که نمیخوام بیام کلاس ، کلاس رو دوست ندارم ، بمونیم خونه ، جایی نریم و ....                                              و جالب اینجاست که تو کلاس انقدر هم لذت میبری و انقدر با عشق تمام س...
15 دی 1390

عکس گرفتن شب یلدا

٥ شنبه دوباره باهم برای عکس گرفتن با دکور مخصوص شب یلدا ، راهی آتلیه کودک شدیم و چند تا عکس های خوشگل یادگاری با اون قیافهء موش با مزه ات گرفتیم!! دعا کن مامان رزی همیشه سرحال باشه تاه همیشه این مناسبتها را در آتلیه عکس یادگاری بندازی! ...
30 آذر 1390

شمال رفتن با خانواده خاله مهری

عزیز دلم خدا انقدر با خانواده خاله مهری اینها بهت خوش میگذره و در کنارشون احساس خوبی داری که حد نداره . مسافرت 3 روزه ای باهاشون رفتیم اردوگاه نوشهر و با وجود اینکه سرماخورده بودی و زیاد با حوصله مثل همیشه نبودی از لحظه به لحظه با اونها بودن به نحو احسنت استفاده کردی .   بر خلاف همیشه که صبح ها تا 12 میخوابی ، صبح زود از خواب بیدار میشدی و سرحال مینشستی سر صبحانه و با اشتیاق چند لقمه صبحانه میخوردی و آماده لب دریا رفتن میشدی.   اونجا هم با وجود تمام نگرانی های همیشگی من از اینکه باد نخوری و سرما خوردگیت بدتر نشه دلت نمیخواست برگردی.خلاصه انقدر برات سفر خوبی بود که ماهم از خوشی تو کلی بهمون خوش...
11 آبان 1390

صبح زود بیدارشدن

صبح ها که من و بابا مازی میایم سرکار شما خانم کوچولو در خواب ناز هستی و باخیال راحت میذاریمت منزل بابائی ایرج و مامانی پروین و راهی سرکار میشیم .ولی امروز شما از ساعت 6.30 دچار بیخوابی شدی و اومدی تو تخت ما و برای خودت از این ور به اون ور غلط میزدی ، دریغ از اینکه مامان و بابای کارمندت داره دیرشون میشه !! تصمیم گرفتیم یکیمون دیر برسیم ، من رفتم سرکار و بابا مازیار بردت منزل بابائی ایرج اینها و کنارت دراز کشیده بود به خیال این که چند دقیقه دیگه خوابت میبره ولی شما خانوم گل تا ساعت 9.30 بابا مازی رو معطل کردی و بعدش خوابت برده .مرتبا هم سراغ من و بابائی ایرج  را میگرفتی ، آخه بابائی ایرج از صبح زود رفته بود آزمایشگاه. خل...
10 مهر 1390

گلپایگان رفتن

برای عروسی یکی از اقوام باید میرفتیم گلپایگان ، مامانی پروین دوشنبه رفت و ما همگی چهارشنبه  عصر رفتیم. از دوشنبه تا چهار شنبه پیش بابایی ایرج تنها بودی کوچکترین اذیتی هم  نکردی. قبل از رفتن مامانی پروین ، ما کلی نقشه کشیدیم که بابایی با تو تنهایی چه کارها بکنه ولی بعدش دیدیم ماشاء الله شما با هم آنقدر نزدیکین که اصلا مشکلی پیش نیومد. گلپایگان هم کلی بهت خوش گذشت. چون هم با بچه ها بودی هم همه خونه ها حیاط دار بود و از صبح کلی توی حیاط بازی می کردی هم عروسی و شلوغی را خیلی دوست داری و سه روز کامل از صبح تا شب مامان رزی و بابا مازی در کنارت بودن. البته با تو بودن برای مامان رزی و بابا مازی یک دنیا شادی و خوشحالی و لذ...
7 مهر 1390