مدیسا مدیسا ، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

مدیسا دختر کوچولوی مامان رزی و بابا مازی

زدن عطر تو چشمات

بعضی مواقع آنقدر رو عاقل بودنت حساب می کنم که خیلی چیزها رو اصلا بهت گوشزد نمی کنم ، مثلا  کیف لوازم آرایشم و عطرم رو ریخته بودی بیرون و طبق معمول داشتی باهاشون بازی می کردی ، یکدفعه صدای جیغت تنم رو لرزوند. می خواستی عطر بزنی بدون توجه به نوک سوراخ سر عطر 2که توی صورتت بوده،2 تا پیس گنده زدی تو چشمای سیاه گردت و وای ی ی !! الهی بمیرم برات آنقدر زار زدی و گریه کردی که تا چند ساعت چشمات پف داشت!!دلم میخواست بزنم تو سر خودم که بهت یادآوری نکردم که مامان جان عطر نره تو چشمت !!   ...
7 مهر 1390

علاقه وافرت به بابایی ایرج

مدیسا هر زوزی که می گذره علاقه و وابستگی ات به بابایی ایرج بیشتر و بیشتر میشه .صبح ها ساعت 9 بیدار میشی و گریه می کنی و به مامانی پروین می گی که میخوام برم پیش ایرج بخوابم . از وقتی که بیدار میشی یکسره بابایی بابایی می گی تا عصر که بخواهیم بریم بالا، تازه عصر هم با کلی گول زدن و وعده بستنی و غیره می بریمت خونمون. وقتی هم بالا هستیم تا بهت می گیم بالای چشمای خوشگلت ابروست گریه می کنی می گی می خوام برم پیش بابایی ایرج.... البته ناگفته نماند که بابایی ایرج هم دیوانه وار دوستت داره و هر کسی با تو رابطه خوبی نداشته باشه بابایی هم او رو دوست نداره. دیروز که رفتم خونه، دیدم طاق باز افتادی رو شکم بابایی ایرج و در کمال آرامش خوابت برده، آنق...
7 مهر 1390

شمال رفتن با دوستان

پارسال دقیقا همین موقع با همین اکیپ رفتیم شمال ویلای شراره دوست مامان رزی ، هم به من و بابا مازی هم به تو کوچولوی نوپا خیلی خوش گذشت ولی امسال این خوشی چندین برابر شده بود، چون از صبح که چشمای خوشگلت باز می شد مایوی خوشگلت رو تنت می کردم و تا بعد از ظهر یکسره کنار استخر ، داخل تویوپ بزرگ آبی ، در کنار دیگران لذت می بردی و غش غش خنده هات به راه بود. پارسال تو روروک از این ور به اون ور سر می خوردی، امسال با دمپاهی های رنگی کوچولوت دم به دم می خوردی زمین ویک تفاوت مهم دیگه این که: پارسال تمام طول راه روی صندلی ماشینیت خواب بودی و امسال تمام طول راه می گفتی آهنگ منصور بگذارین، حالا آهنگ رو عوض کنین، دوباره از اول...یک دقیقه پفک ...
7 مهر 1390

شیرین تر شدنت

مدیسا مدیسا مدیسا، دختر کوچولوی مامان ، خیلی با مزه شدی خیلی دوست داشتنی تر شدی ، وابستگیم بهت چندین برابر شده ، علاقم بهت هزاران هزار برابر بیشتر شده ، مدیسای نوزاد مامان حالا شده همدم مامان!! گریه می کنم اشکها مو پاک می کنی ، می خندم با هام می خندی، می رقصم برام دست می زنی، داد می زنم تو نگام زل می زنی، وقتی دارم تلفنی صحبت می کنم سکوت می کنی! خلاصه اینکه بزرگ شدی! عاقل شدی! از بودنت دلم گرم است هر چقدر هم مادری از عشق فرزند صحبت کنه ، هر کسی باید مواجه بشه تا بفهمه، هر کسی باید مادر باشه تا این عشق خالص رو لمس کنه! دختر کوچولوی مامان رزی :   خدا همیشه پشت و پناهت !!   ...
7 مهر 1390

گم شدن 5 دقیقه ای در هایپر استار

دیشب با بابا مازی رفتیم هایپر استار ، موقع ورود ماشین کوچولو  اجاره کردیم که شما خانوم کل در طول خرید ما راحت باشی ، اولا نیم ساعت که نشستی گیر دادی که می خوام راه برم، دلم نمیخواد بشینم بعد شروع کردی به دویدن  از این ور به اون ور(البته با همراهی بابا مازی ). بابا مازی دنبالت می کرد از این ور سالن به اون ور ، تو هم غش غش کنان از دستش در میر فتی .وقتی خریدهامون تمام شد  راهی رستوران شدیم شام بخوریم. دم پله برقی شما دختر بلا یه هو غیبت زد سرم و برگردوندم دیدم نیستی ، داد زدم مازیار مدیسا نیست چنان محکم زدم توسرم که تا چند دقیقه سرم گیج بود،هر کی از کنارم می گذشت می پرسیدم شما یه دختر بچه ندیدین؟بابا مازیار راهی رو که اومده ...
6 مهر 1390

عکسهای گوگولی تولد مدیسا

مدیسا جون روز تولدت برای اینکه حسابی بهت خوش بگذره از ظهر مرخصی گرفتم و بردمت kids club. یک محوطه بسیار بزرگ پر از بچه های همسن و سال خودت که حسابی بازی کردی و بهت یک عالمه خوش گذشت !!     عزیزم عکسهای خوشگل پایین هدیه تولد زن عمو سوگند به شما دختر نانازی است :                                                     ...
27 تير 1390

اتفاقات مهم زندگی مدیسا خانم

گفتن مامان بابا (7 ماهگی): عاشورا تاسوعا بود داشتم باهات بازی میکردم که یک هو گفتی مامان !!! اول فکر کردم دارم اشتباه میشنوم ولی چند دقیقه بعد دوبا تکرار کردی وای انگار تمام خستگیهای زایمان از تنم رفت بیرون . من و بابا مازی کلی همدیگر رو بغل کردیم و اشک شوق ریختیم. دو روز بعد هم کلمه خوشگل بابا رو گفتی که بازم مارو کلی هیجانزده کردی !!!   غلط زدن (6ماهگی): وای خیلی بامزه بود نصفه شب که بیدار شدم بهت شیر بدم دیدم سر جات نیستی ، سکته کردم ، دیدم از جای خودت 120 درجه غلط زدی رفتی کنار.     حس کردن دست و پات (5 ماهگی): 29 آبان ظهر در حالیکه داشتم باهات بازی میکردم ، پاهای کپلیتو بردی بالا بهشون ...
27 تير 1390

روز مادر

اولین روز مادر زندگیم چون هنوز یه سالت هم نشده بود خیلی برام با مزه نبود ، بابا مازی یه هدیه خوشگل ( انگشتر طلا)  به همراه یک کارت پستال  از جانب شما خانم کوچولو  بهم داد  و برام جالب بود که بلاخره  روز واقعیه من هم شد!! ولی امسال چون کاملا به حرف افتاده بودی و جذابیتهای سن خودت را هم ماشالله چند برابر از هم سنو سالات داری! برام خیلی زیبا و عاشقانه بود. عصر که از سرکار برگشتم دیدم مامانی پروین یه هدیه خوشگل و یه ظرف خریده و داده دستت تا رسیدم خونه به طرفم دراز کردی و باصدای بلند گفتی مبارک مبارک! ومن کلی ذوق کردم! شب هم که بابا مازی اومد یک کارت پستال خیلی خوشگل به همراه مبلغ 200 هزار تومام پول نقد داد به ...
21 تير 1390

اقوام مورد علاقت

توی دوستان خیلی ها هم دوستت دارن هو تو خیلی دوستشون داری و هم از دیدارشون بسیار خوشحال میشی ولی من تک تک اسمهای گلشونو نمیبرم چون اولا خودت خوب میشناسیشون ، دوما توی دفترچه خاطراتت حسابی ازشون برات گفتم ، سوما دوست ندارم خدای نکرده یکی از قلم بیفته و سوتفاهمی به وجود بیاد.                                     اما توی اقوام درجه یک ، چون بشترین ساعات زندگیت رو در کنار مامانی پروین و بابائئ ایرج میگذرونی ، از ته ته دل دوستشون داری و در کنارشون هم کلی به...
21 تير 1390