نه ماه حاملگی
با هم:
بودیم
می خوردیم
نفس می کشیدیم
می خندیدیم
گریه می کردیم
می خوابیدیم
غصه می خوردیم و شاد می شدیم
برات حرف میزدم ، آواز می خوندم ، لالایی می خوندم و تمام اتفاقات بیرون شکم رو برات تعریف می کردم
اولین برفی که اومد رفتیم بالا ی صندلی ، شکمم رو چسبندم به شیشه و بهت برف رو نشون دادم
شاید از معدود مادرهائی هستم که عاشق دوران حاملگی ام بودم و هستم ، چون با دخترکم تنگاتگ زندگی میکردم و حامل گلی چون مدیسا بودم.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی